در جاری روزهای تو، بسان مرداب شده. از زندگی و رفتن و نماندن، تنها شبح مبهمی در ذهنش مانده. دور شده. از اصل خویش دورافتاده... و تو می دانی!، دلی که ساکن و بی روح شود؛ با گورستان تفاوتی ندارد... رودی که دریایش را نبیند، در حضیض سکون و خاموشی، خواهد مُرد...
این چنین مخواهش!